شیخ حسین و مرد عرب
هوا تاریک بود. باران میبارید. باد تندی میوزید. سرمای سوزناک زمستانی طاقت را از بین میبرد. از شدت سرما بدنم میلرزید. دندانهایم به هم میخوردند. در آن سرمای سوزان هیچ کس نبود. به هر سو نگاه میکردم جز کوچههای تاریک، هیچ کس و هیچ چیز را نمیدیدم.
هراس سراسر وجودم را گرفته بود. نگران بودم. نگران از اینکه کارم بی نتیجه بماند.
کنار در مسجد نشستم. آتشی روشن کردم تا با آن مقداری قهوه درست کنم. در فکر فرو رفتم: « چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه آمدم، این همه رنج و سختی را تحمل نمودم، بار خوف و ترس را حمل نمودم، اما او نیامد! تنها یأس و پشیمانی برایم باقی ماند. »
در این فکرها فرو رفته بودم که با صدای پایی به خود آمدم:
ـ چقدر صدا نزدیک است! آیا به جز من کس دیگری هم اینجا هست؟ مرد عرب را ببین! او این موقع شب اینجا چه کار میکند؟! فهمیدم! حتماً آمده تا از قهوهی من بنوشد. این هم گرفتاری دیگر! من در انتظار امام زمان خویش و مرد عرب در انتظار خوردن قهوهی من! الان قهوهی مرا مینوشد و دیگر چیزی برای من نمیماند! چه شانسی دارم!
همسر شهید آیة اللّه حاج شیخ علی آقا قدّوسی (ره) می گوید:
ایشان یک گروه از بچّه ها و نزدیکان را سراغ داشتند که هر سال یک ماه مانده به عید می رفتند و اندازه لباس آنها را می گرفتند و نمره کفش آنها را می پرسیدند و برای آنها لباس و کفش تهیه می کردند. حتّی یادم هست یک سال خانواده ای آمدند که خیلی بچّه داشتند. یکی یکی اندازه بچه ها را گرفت تا برایشان کفش و لباس تهیّه کند. من به ایشان گفتم : شما که برای اینها لباس می خرید بچّه های ما: محمّدحسن و محمّدحسین نیز هم سن این ها هستند. پس چرا برای این ها چیزی نمی خرید؟ ایشان پاسخ داد: این ها خودشان می دانند عید ما روزی است که یک زندانی وجود نداشته باشد. عید روزی است که همه خوش باشند. ایشان با خانواده هایی که شوهرهایشان زندانی بودند سر می زدند، مایحتاج آنها را می خریدند و شب ها به منزل آنها می بردند. حتّی به منزل نمی گفتند که کجا می روند. یک روز برادرش آمد و سراغ او را از من گرفت . گفتم : رفت بیرون . پرسید: این موقع شب کجا رفته ؟
گفتم : نمی دانم . گفت : می روم دنبالش . وقتی رفت و برگشت دیدم خیلی در فکر فرو رفته . بعدها گفت : می دانی آن شب علی آقا کجا رفته بود؟ گفتم : نه .
گفت : او را پیدا کردم در حالی که دیدم به درب خانه ای رفت و به خانواده فلان آقایی که در زندان بود کمک کرد. این ماجرا مربوط به زمان شاه بود.
بعضی کردارهای انسان آن قدر بر شیطان ناگوار است که او را به فریاد و فغان می آورد و از ناراحتی رنجور و نحیف می شود. به این داستان توجه کنید: روزی شیطان در گوشه مسجد الحرام ایستاده بود. حضرت رسول صلی الله علیه و آله هم سرگرم طواف خانه کعبه بودند. وقتی آن حضرت از طواف فارغ شد، دید ابلیس ضعیف و نزار و رنگ پریده ، کناری ایستاده است ، فرمود:ای ملعون ! تو را چه می شود که چنین ضعیف و رنجوری ؟! گفت : ازدست امت تو به جان آمده وگداخته شدم . فرمود: مگر امت من با تو چه کرده اند؟ گفت : یا رسول الله ! چند خصلت نیکو در ایشان است ، من هر چه تلاش می کنم این خوی را از ایشان بگریم نمی توانم . فرمود: آن خصلت ها که تو را ناراحت کرده کدامند؟ گفت : اول این که ، هرگاه به یک دیگر می رسند سلام می کنند، و سلام یکی از نام های خداوند است . پس هر که سلام کند حق تعالی او را از هر بلا و رنجی دور می کند. و هر که جواب سلام دهد، خداوند متعال رحمت خود را شامل حال او می گرداند. دوم این که ، وقتی با هم ملاقات کنند به هم دست می دهند. و آن را چندان ثواب است که هنوز دست از یک دیگر برنداشته حق تعالی هر دو را رحمت می کند. سوم ، وقت غذا خوردن و شروع کارها بسم الله می گویند و مرا از خوردن آن طعام و شرکت در آن دور می کنند. چهارم ، هر وقت سخن می گویند: ان شاءالله بر زبان می آورند و به قضای خداوند راضی می شوند و من نمی توانم کار آنها را از هم بپاشم ، آنان رنج و رحمت مرا ضایع می کنند. پنجم ، از صبح تا شام تلاش می کنم تا اینان را به معصیت بکشانم . باز چون شام می شود، توبه می کنند و زحمات مرا از بین می برند و خداوند به این وسیله گناهان آنان را می آمرزد. ششم ، از همه این ها مهم تر این است که وقتی نام تو را می شنوند با صدای بلند صلوات می فرستند و من چون صواب صلوات را می دانم ، از ناراحتی فرار می کنم ؛ زیرا طاقت دیدن ثواب آن را ندارم . هفتم : ایشان وقتی اهل بیت تو را می بینند، به ایشان مهر می ورزند و این بهترین اعمال است . پس حضرت روی به اصحاب کرده و فرمودند: هر کس یکی از این خصلت ها را داشته باشد از اهل بهشت است.