اختتاميه نمايشگاه قرآن؛ امروز |
|
|
|
منبع:خبرگزاری مهر
خبرگزاری فارس: آنچه در این گزارش میآید آیینهای است هر چند کوچک از تصویر آزادگان سرفراز کشورمان که در کتابهای مختلف منتشر شده در کشورمان آمده است.
به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات فارس، آنچه در ادامه میآید برشهایی از زندگی آزادگان در اردوگاههای عراق است. این برشها که به تناسب از کتابهای متفاوتی انتخاب شدهاند خاطرات تلخ و شیرینی را همراه با خود دارند. بخش اول خاطرات که از کتابهای «اتاق پیامبران»، «اسوههای پایداری دفتر دوم»، «تبسم اشکها»، «آسمانه»، «بهانهجویان»، «حدیث یحیی» و «دیار غربت» انتخاب شدهاند به بیان خاطراتی شیرین و خواندنی از اسارت اختصاص دارد و بخش دوم هم که به خاطراتی از آزادگان درباره آزگان شهیدی که در اسارات عراقیها به شهادت رسیدهاند، خاطراتی بعضا تلختر هستند که از دو کتاب «حماسههای ناگفته» و «شهدای غریب» انتخاب شدهاند.
**تنها سرگرمی مجاز در اسارت!
از همان روزهای نخست اسارت حفظ هویت و شخصیت مسلمان انقلابی ایرانی مایه و پایهی هر برخورد و مواجهه با دشمن بود. دوستان این دغدغه را داشتند که مبادا دشمن بتواند اندیشهی ما را هم به بند کشد! بنا بر این به تناسب و اقتضای شرایط از همدردی و مساعدت همدیگر غفلت نمی ورزیدند؛ ضمن نظارت عمومی در صورت نیاز تذکر می دادند؛ بر حذر می داشتند و ... اردوگاه از هر زمینه ای برای ادای شعائر دینی و یا از هر منبعی برای ارشاد دینی بیبهره بود. بلکه برعکس، محیط برای مسخ شخصیت و هویت و آموختن رسم بردگی بنا شده بود. هوشیاری آزادگان مانع از رسیدن دشمن به اهدافش شد. گذاشتن جلسه، کلاس و یا داشتن هر برنامهی مفیدی ممنوع و جرم به حساب میآمد. کتاب یا نوشتافزاری وجود نداشت و اگر یافت میشد استفاده از آن مجاز نبود. تنها منابع مجاز برای سرگرمی روزنامهها بود که آن هم تا فرصتها پس از توزیع دوباره بطور کامل و سالم جمعآوری میشد.
برگرفته از کتاب «اتاق پیامبران»
**سوزن با استفاده از توری پنجره
اوایل اسارت، هیچ امکاناتی نداشتیم. حتی نخ و سوزن که با آن لباسهایمان را بدوزیم. نخی را از حوله خود جدا میکردیم و با سیمهای توری پنجره، سوزن درست میکردیم و آنها را میدوختیم. در سال یک دست لباس یا گاهی دو دست لباس میدادند که همه آنها چهل تکه بودند از بس وصله زده بودیم.
برگرفته از کتاب«اسوههای پایداری دفتر دوم»
**من هم کارگردان بودم و هم طراح صحنه
... یادم میآید به مناسبت هفته دفاع مقدس، من با همکاری چند تن از دوستانم تئاتری را آماده و اجرا کردیم، که در یادآوری وقایع جنگ و شهدای دفاع مقدس و ترویج روحیة رزمندگی بین بچهها تأثیر به سزایی داشت. تئاتر مربوط میشد به زندگی و نحوة شهادیت یک رزمنده در عملیات فتحالمبین. نشان دادن صحنههای جبهه در شب عملیات کار آسانی نبود. برای این کار، من در پشت پرده مراحل آمادهسازی صحنه را فراهم میکردم. با دهانم صدای زوزة خمپاره را تولید میکردم و سپس به وسیلة یک متکا که آن را با شدت به زمین میکوبیدم، صدای انفجار خمپاره را ایجاد میکردم. همزمان با این صدا، یکی از بچهها کبریتی را روشن میکرد و یکی دیگر از بچهها مقداری نفت از دهان خود به شدت به سوی شعلة این کبریت پرتاب میکرد. از آمیخته شدن این صدای مهیب با آن آتش لهیب، صحنة زیبایی از انفجار یک خمپاره در معرض دید تماشاگران بوجود میآمد که هیجان نمایش را دو چندان میساخت. برای تولید صدای رگبار مسلسل نیز، از ضرب مکرر انگشتان دست خود بر روی یک صفحة چوبی استفاده میکردم. در این حین چند نفر از بچهها نیز با صدای آهسته ( برای نشان دادن صداهای دور) تکبیر میگفتند. به این ترتیب در این تئاتر ، من هم کارگردان بودم و هم طراح صحنه و هم هماهنگ کننده نیروهای اجرایی و پشت صحنه.
برگرفته از کتاب «تبسم اشکها»
**قدر دعا در اسارت
دعای عرفه، کمیل، ندبه و توسل، پنجرههایی بودند که ما را با آسمان اخلاص و پاکیها آشنا میکردند.
بچهها قدر این دعاها را در آن روزها، خیلی خوب میدانستند.
هر چه شکنجه، تیغش تیزتر و کتک، ضربهاش محکمتر میشد، نماز و عبادت رزمندگان اسلام در مقابله با کفر با محتویتر و بهتر میشد. نماز، ستون سبزی بود که از روزنه قلبهایی که هیچکس را جز خدا نداشتند، به سوی آسمان پر کشیده بود.
برگرفته از کتاب«آسمانه»
*والیبال پیرمردها
وجود جوانان قدیمی در جمع هر آسایشگاه روحیهی دیگری به برادران میداد. هرچند مشکلاتی از قبیل روحیات بیحوصلگی آنان با جوانان پرشور و نشاط منافات داشت ولی تعدادی از آنها تصمیم گرفتند از گوشهنشینی و خاطرهگویی فاصله بگیرند و تحرکی ار خود نشان بدهند. تشکیل دو تیم والیبال پیرمردها یکی از اقدامات آنها بود. در یکی از روزهای هفته مسابقهای با حضور اکثریت بچههای اردوگاه برگزار میشد و چون هر کدام بدون رعایت قوانین بازی به مسابقه میپرداختند و نمیتوانستند توپ را کنترل کنند حرکات خندهداری از خود نشان میدادند که بیشتر از یک فیلم کُمدی خندهدار بود.
از این رو در روزهایی با مناسبت شادی مسابقه پیرمردها خنده و شادی را برای همه به ارمغان میآورد.
برگرفته از کتاب «بهانهجویان»
*گاوهایی که 25 سال قبل ذبح شده بودند
سهمیه غذای هر روز اردوگاه ما را پنج کیسه 50 کیلویی برنج و 7 الی 8 بستهی 8 تا 15 کیلویی گوشت گاو منجمد تشکیل میداد که تقریبا 70 کیلو گوشت بود و این غذای یک روزه 1700 نفر اسیر بود.
یک روز که با تعدادی از برادران برای کار در آشپزخانه رفته بودیم بارکُد روی کارتن گوشت و تاریخ استفادهی آن ما را به خود جلب کرد. برچسب آن را از کارتن جدا کردیم. تاریخ ذبح گاو بر روی آن به سال میلادی نوشته شده بود وقتی متوجه شدیم این گاو 25 سال قبل ذبح شده است یکی از بچهها گفت: فکر کنم درست همان زمانی که من به دنیا آمدم یا در رحم مادر بودهام این گاو بیچاره را سر بریدهاند تا تکّهای از آن نصیب من شود.
برگرفته از کتاب «بهانهجویان»
*سواری گرفتن از عراقیها
در این اردوگاه( موصل سه ) برادری بود به نام روح الله که ترک زبان بود. به عراقیها میگفت آیا آمادهاید مسابقه بگذاریم ببینیم کداممان میتواند بیست قدم، دیگری را به دوش بگیرد؟ آنها میگفتند بله و شروع میشد. اول آنها روح الله را بیست قدم میبردند نوبت آنها که میشد روح اللله تا آنها را به دوش میگرفت خود را پرت میکرد زمین و میگفت که بابا شماها قوی هستید ولی ما اینجا ضعیف شدیم و نمیتوانیم شماها را بلند کنیم و اینطور به آنها سواری نمیداد و در عوض فقط سواری میگرفت.
برگرفته از کتاب «حدیث یحیی»
*دیدن ستارههای آسمان پس از 7 سال
با کنترل اسامی، توسط هیئت صلیبسرخ از مرز عبور کردیم و به خاک وطن پا گذاشتیم. ساعت 3 و 45 دقیقهی عصر بود. باورش سخت بود که دوران زندان و اسارت تمام شده. لحظهها مثل خواب، جلوی چشمم مجسم میشدند.
تعدادی از نیروهای لشکری به استقبال ما آمده بودند. بچهها به محض ورود به خاک ایران به شکرانهی آزادی به سجده میافتادند و بعد سوار اتوبوس میشدند.
وقتی به اسلامآباد غرب رسیدیم مردم کنار جاده، اجتماع کرده بودند. اتوبوس که از جلوی آنها رد میشد قدری آهسته میرفت و بعضی از اتوبوس بالا میآمدند و از پنجره با ما دست میدادند. خیلی هیجان داشت.
کنار من آقای جمشید یکی از بچههای کرمانشاه نشسته بود. در ورود به شهر، پیش از این که به پادگان الله اکبر، محل قرنطینه برسیم یک نفر از ماشین بالا آمد و از پنجره پرسید:«جمشید را میشناسی؟»
جمشید کنار من بود، چون سؤال کننده را نشناخت، گفتم:«بگو، من هستم!»
جمشید گفت:«من شما را نمیشناسم، ولی جمشید من هستم.»
او خودش را که معرفی کرد جمشید او را شناخت. از پنجرهی کوچک اتوبوس همدیگر را در آغوش گرفتند. صحنهی عجیبی بود.
در پادگان اللهاکبر اسلامآباد پیاده شدیم. تاریکی شب همه جا را پوشانده بود، در محوطه قدم میزدیم و به اطراف نگاه میکردیم. آسمان با ستارههای پرنور خیلی تماشایی بود. هفت سال بود که آسمان شب را ندیده بودیم!
برگرفته از کتاب «دیار غربت»
بخش دوم : آزادگان شهید
*از درد مینالی یا از اسارت؟
تازه مرا عمل کرده، روی تخت بیمارستان موصل بستری بودم. سر شب، «علی » مرا صدا زد. درد میکشید. آهسته آهسته خود را به او رساندم و کنار تختش قرار گرفتم. داشت از سوز دل گریه میکرد.
- «علی جان! از درد مینالی یا از اسارت؟»
هق هق گریه امانش نمیداد. کمی که آرام شد گفت: :«از هیچکدام. افتخار میکنم که مثل امام سجاد(ع)، اسیر و بیمارم؛ اما از این گریه میکنم که دارم در غربت شهید میشوم».
هر چه کردم تا دلداریاش دهم نشد. عکسی از جیب خود درآورد و به آن خیره شد. اشک هم یکریز از گوشههای چشمانش میریخت. «این عکس دختر من است. وقتی به وطن برگشتید به دخترم بگویید بابا علی شهید شد».
بغض گلویم را گرفته بود.دیگر، نه میتوانستم خودم را نگه دارم و نه میدانستم چگونه او را دلداری دهم. تا پاسی از شب بر بالین «علی عزتور» بیدار ماندم.
از نیمه شب گذشته بود که خوابم برد. صبح تا چشم باز کردم او را نگاه کردم؛ آرام و غریب، شهید شده بود. هق هق گریه امانم نمیداد. دیگر وقتی نامههای خانوادهی علی با عکس دختر کوچکش به دستمان میرسید، نامههایشان بیجواب میماند.
برگرفته از کتاب «شهدای غریب»
*میروم پیش دکتر «رضا»ی خودمان
هجده سال بیشتر نداشت. ترکش به سرش خورده بود و شنوایی نداشت. سردرد او را کلافه میکرد. گاهی تا مرز بیهوشی میرفت که همه از او قطع امید میکردند. وقتی به هوش میآمد با لبخند میگفت: اشکالی ندارد! به زودی آزاد میشویم و پیش دکتر «رضای» خودمان میروم. او مرا شفا میدهد.
یک روز که حالش خیلی بد شد، او را به بیمارستان شهر موصل بردند. دو ماه بعد که او را برگرداندند، بر مچ دستهایش اثر طنابها هنوز باقی بود. تمام مدت، دستانش را با طناب بسته بودند.
روزی از او ماجرا را پرسیدیم. سرش را با حیا پایین انداخت و گفت: آخر، ما اسیریم. همین که تا اندازهای سرنوشتمان به آقا موسیبن جعفر (ع) شبیه شده، سعادت است.
بار دیگر حالش وخیم شد. مدتی گذشت. منتظر بازگشت یا خبر بهبودش بودیم؛ اما خبر شهادتش به ما رسید.
یکی از اسیران مجروح که در اتاقش بوده میگفت: آخرین حرفهایش در این دنیا این بود:
« یا امام رضا! اگر به سراغم نیایی من به حضورت میآیم». شهادتین را گفت و چشمها را بست.
برگرفته از کتاب «شهدای غریب»
*نامه مادر در اردوگاه
یازده ماه ارشدمان بود. از پا نمیافتاد؛ نهضت سوادآموزی را راه انداخت. کلاس قرآن گذاشت. گروه سرود درست کرد و ... .
شده بود چهرهی دوست داشتنی همهی بچهها.
رمضان سال 68 که بیماری واگیردار افتاد به جان اردوگاه، او هم مریض شد. عراقیها که او را میشناختند بیتوجهی کردند. هر روز بر شدت بیماری «عبدالمهدی» افزوده شد.
وقتی او را به بیمارستان صلاحالدین بردند که آب بدنش کشیده شده بود.
یکی از بچهها میگفت: روی تخت بیمارستان افتاده، رگهای دستش پاره شده بود و از بینیاش خون میریخت. ساعاتی بعد، عبدالمهدی نیکمنش، بسیجی دارابی،بیفریادرس چشمها را بست و از دنیا رفت.
چند روز بعد، نامهی مادرش به اردوگاه رسید. یکی از بچهها آن را خواند، در سکوتی سنگین که همراه با اشک بود.
«فرزندم عبدالمهدی! چقدر آرزو دارم که تا زندهام تو را دوباره ببینم!».
برگرفته از کتاب «شهدای غریب»
*قبرهای مبارکی که هیچ زائری نداشتند
«حسین» دوست صمیمیام بود. تنها که میشد قرآن حفظ میکرد. یک باغچهی کوچک در اردوگاه بود که حسین آبادش کرد. سبزی میکاشت و میداد به بچهها. دیگر، حسین بود و سبزی. آن تکه زمین کوچک، چقدر هم بابرکت شده بود!
یک روز سرِ ظهر، خون از بینیاش جاری شد. هر کاری کردیم قطع نشد. او را به بهداری بردند، اثری نداشت. آنقدر خون از بدنش رفت که شهید شد.
حسین را در قبرستان رمادی دفن کردند. روی قبرش فقط نوشته شده بود: «قبر 126، الاسیر الایرانی».
حسین صادقزاده و یاران غریبش، هیچ زائری نداشتند.
برگرفته از کتاب «شهدای غریب»
*وقتی پزشک عراقی هم به گریه افتاد
نمازهای خاشعانهاش، پزشک عراقی را در بیمارستان متأثر کرده بود. در اردوگاه که بود، تمام وقتش را گذاشته بود برای بچهها و به زخمیها خدمت میکرد. او «محمد حسین راحتخواه» اهل ایذه بود.
وقتی سرطان معده به جانش افتاد و بردندش بیمارستان، همه چشم انتظار آمدنش بودند. آنجا هی میگفت: «سوختم، سوختم».
یک روز نمازش را که خواند، یک تشت خواست. سرش را کرد توی تشت، یک لَختهی بزرگ از دهانش بیرون ریخت. بعد هم آرام گرفت.
پزشک عراقی، طاقت را از دست داده بود و زار زار گریه میکرد.
دیگر آن بسیجی عاشق به اردوگاه برنگشت. مزارش هم در قبرستان «وادی عکاب» غریب بود. صلیب سرخ فقط گزارش داد: «قبر شمارهی 47».
برگرفته از کتاب «شهدای غریب»
*حضرت فاطمه مرا به حرم فرزندش آورد
«حاج منصور»، ایمان و عمل را در خود جمع کرده، برای ما شده بود الگو. همان روز ششم مرداد 67 که نمایندگان صلیب سرخ به اردوگاه رمادیه 13 آمدند برای ثبت نام اسرا و صدور کارت شناسایی، حال حاج منصور خیلی خراب بود.
آمپول عوضی به او زده بودند. نمایندهی صلیب سرخ در کنار او داشت مشخصات فردیاش را مینوشت:«زرنقاش، منصور»..
یکباره حاج منصور در جلو چشمان بهتزدهی صلیبیها به شهادت رسید و همهی اردوگاه در غم و اندوه فرو رفت.
چند ماه بعد که میخواستند اسرا را به کربلا ببرند، شبی که نوبت به بچههای اردوگاه 17 رسید، «محمد رحیم موزه»، دوست و همشهری حاج منصور، این خواب را دید که بعدها برای حاج آقا سیدعلی اکبر ابوترابی تعریف کرد:
خواب دیدم در حرم آقا امام حسین (ع) هستیم. خیلی از شهدا هم بودند. در میان آنها«حاج منصور زرنقاش» را دیدم. خوشحال شدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: حاجی! اینجا چه کار میکنی؟
گفت: از همان شب اول، حضرت فاطمهی زهرا(س) مرا آورد در حرم فرزندش امام حسین(ع).
برگرفته از کتاب «شهدای غریب»
*یا سُیوف خُذینی!
«محمد رضا کمال نادیان» اهل جزیرهی خارک، یک بسیجی غیرتمند بود. همه چیز را رها کرد و رفت کردستان.
دمکراتها در کمین، اسیرش کردند و او را بردند به زندانی نزدیک سردشت. مدتی در سختی زندان زندگی کرد. بعد با کمک دوستانش که بعداً شهید شدند(احمد احمدی، محمد قسطی، عباس طباطبایی و داود خاکپور) کانالی در دل کوه کندند و از زندان فرار کردند. دوباره دستگیرش کردند و او را پیش ما آوردند در زندان «آلواتان».
تازه آشنا شده بودیم که او را صدا کردند. او هم با چهرهای شاد به سراغ زندانیان رفت. با همه روبوسی کرد و حلالیت طلبید. آنگاه با اشتیاق کفشها را از پا درآورد و آمادهی حرکت شد.
پرسیدیم: چرا کفشهایت را درمیآوری؟
لبخندی زد و گفت: میخواهم با پای برهنه به سوی قتلگاه خودم بروم. من این راه را آگاهنانه انتخاب کردم و همچون یاران امام حسین (ع) در راهی که امام عزیز پرچمدار آن است قدم گذاشتم و اکنون میخواهم عاشقانه به استقبال شهادت بروم.
بچهها پرسیدند: وصیتی نداری؟ گفت: سلام مرا به امام برسانید!
محمدرضا را بردند تا تیربارانش کنند. آنجا هم اجازه نداد تا چشمهایش را ببندند. گفته بود:« راهی را که با چشم باز انتخاب کردهام میخواهم با چشم باز نظارهگر آخرین لحظات آن باشم».
محمدرضا در آخرین لحظات لبخند میزد و ذکر میگفت. او مشتاقانه شهید شد.
برگرفته از کتاب «شهدای غریب»
*شاهد مرگ عزیزانمان بودیم
در اولین روز اسارت مرا به همراه سایر همرزمان و رفقا به پشت جبهه و اردوگاهی در خاک عراق منتقل کردند، ما را درون مکانهای بزرگی که شبیه سیلو بود جا دادند و در آن را از پشت بستند و به مدت 4 شبانه روز در آنجا رها کردند و هیچگونه آب و غذایی به ما نرساندند، همگی قطع امید کرده بودیم، در این مدت، بسیاری از همرزمان به دلیل تشنگی و گرسنگی جان دادند و شهید شدند. شاهد مرگ آنها بودیم، اما هیچ کاری از دست کسی برنمیآمد. هنوز هم هر وقت آن لحظات در ذهنم نقش میبندد دچار غم و اندوه زیادی میشوم.
برگرفته از کتاب«پیام آوران عشق و ایثار»
*جزای الموت صدام گفتن
در همان آغاز اسارت ما را وادار کردند که بر ضد مسئولین کشور از جمله امام(ره) شعار بدهیم و توهین کنیم، یکی از بچهها که مجروح هم بود داد زد«الموت صدام». عراقیها با شنیدن این حرف به سر او ریختند و تا میتوانستند او را زدند و بعد دکتر عراقی که برای مداوای مجروحین همراه اسرا بود به دستور فرماندهی عراقی با خونسردی تمام آمپول هوا به آن مجروح تزریق کرد و آن بندهی خدا بعد از یک دقیقه تمام بدنش به شدت به لرزش درآمد. عراقیها برای اینکه او تکان نخورد او را محکم و با فشار نگه داشتند و آن مجروح مظلومانه در آن جا شهید شد.
برگرفته از کتاب«پیام آوران عشق و ایثار»
*افسر عراقی گفت سید مبادا نفرینم کنی
در بغداد بودم که بعد از مدتی (مرداد ماه 61) درگیری به وجود آمد. درگیری به تیراندازی منجر شد و دو نفر از برادران عزیزمان مظلومانه به شهادت رسیدند؛ یکی شهید محمد سوری بود از اهالی محترم تویسرکان و یکی دیگر، برادر عزیزمان شهید امیر بامیری زاده از اهالی محترم بوشهر. تعدادی هم مجروح شدند که تعداد مجروحین حدود 12 نفر بود. البته زمان وقوع این درگیری، بنده در اردوگاه نبودم؛ چون چند روز قبل مرا برده بودند بغداد.
وقتی که درگیری شد یک افسر بعثی مرا تهدید کرد و گفت: "ابوترابی! در اردوگاه موصل، شما حزب تشکیل دادهاید و بعد از اینکه شما آمدی بغداد، حزبِ تو شورش کرده و درگیری به وجود آمده و افرادی هم کشته و مجروح شدهاند و ما تو را مقصر اصلی میشناسیم".
الان اسم آن افسر بعثی در خاطرم نیست. قدبلندی داشت و در وزارت دفاع کار میکرد. خیلی هم با شدت تهدید کرد و رفت. فکر میکردم فردای آن روز مرا برای بازجویی خواهند برد؛ ولی دو روز گذشت و خبری نشد.
بعد از دو روز همان افسر آمد و خیلی آرام شروع کرد به عذرخواهی کردن. معلوم شد حاج محمد، که فرماندهی عراقی اردوگاه بود، یک فاکس یا تلفن به وزارت دفاع میزند و اطلاع میدهد که حزب نبوده و مسأله حزبی هم نبوده و یک درگیری بوده که بدون تشکیلات حزبی به وجود آمده و ابوترابی هم نقشی نداشته و آن افسر بعثی هم که دو روز قبل آن طور مرا تهدید کرده بود، از من عذرخواهی کرد و گفت که چه کسی این موضوع را به او خبر داده و اسم حاج محمد را گفت.
در میان فرماندهان اردوگاههای عراقی همهجور آدمی بود. دو، سه نفرشان ملایم بودند که یکی از آنها همین حاج محمد بود. روزی میخواستند مرا از اردوگاه به بغداد بفرستند، آرام آمد به راننده مقداری پول داد و گفت:"ابوترابی روزه است. وقتی رسیدی بغداد، افطاری بخر و به ایشان بده! چون برود زندان، دیگر چیزی به او نمیدهند".
بعد هم مرا کشید کنار و قسم خورد که "حاجی! من تو را تبعید نمیکنم. افسر بعثی اردوگاه، گزارش کرده" و خیلی قسم خورد که مبادا من نفرینش کنم.
خاطره از زبان سید آزادگان برگرفته از کتاب«حماسههای ناگفته»
*سرش را زیر پتو مخفی میکرد
اسیر شهید، مجتبی احمدخانی در سال 59 اسیر شده بود و حدود سه سال و اندی قبل از آزادی، در اردوگاه شماره یک موصل به شهادت رسید؛ یعنی، پس از اینکه هفت سال در اسارت بود.
یک سال بود که غدهای سرطانی در شکمشان به وجود آمده بود و تا مدتها ما نمیدانستیم که به این بیماری مبتلاست. مدتی در بیمارستان بستری شد. وقتی به اردوگاه آمد، این غدّه در شکم این برادر عزیزمان رشد کرده و پوست شکم را جمع کرده بود؛ بنابراین، ایشان نمیتوانست راست راه برود؛ چون اذیت میشد و مجبور بود خم بشود؛ لذا قدش خمیده شده بود. مدتی در بهداری اردوگاه بستری بود. یکی از بچهها آمد و به من گفت:«برای ما سخت است که وقتی به ملاقات آقا مجتبی میرویم، سرش را زیر پتو میگیرد».
رفتیم خدمت ایشان. با حالت شوخی گفت:" بابا! اگر خوابی، بگو ما کمتر بیاییم و وقتی میآییم کنار تختت، سرت را بیرون بیاور ببینیمت". میدانید چه گفت؟ گفت: "حاجی! خواب نیستم. برای شما هم سرم را زیر پتو نمیبرم.هر کس هم بیاید سرم را از زیر پتو بیرون نمیآورم؛ برای اینکه درد شدید است و میخواهم چهرهی دردناکِ زجرکشیدهی مرا اسیر نبیند و متأثر نشود".
برادران عزیز! آنهایی که مؤمن و دلسوز به انقلابند اگر چهرهی متأثر شما را ببینند متأثر میشوند. آنهایی هم که بیدردند و دشمن این انقلابند، وقتی چهرهی دردناک شما را ببینند خوشحال میشوند.
خاطره از زبان سید آزادگان
برگرفته از کتاب«حماسههای ناگفته»
*معلم باسلیقه در اسارت
مسائل فرهنگی اردوگاه، الحمدلله با تمام اصرار و سختگیری که دشمن داشت، در هر اردوگاهی ادامه پیدا میکرد و قویتر میشد. برادران ما با سعی و تلاش و اخلاص در خدمت به یکدیگر، آنجا را به یک محیط سالمی تبدیل کرده بودند. کلاسهای درسی که برادران عزیزمان دایر میکردند برای این بود که از نظر رشد علمی و تقویت روحی و معنوی، برادرانمان در اسارت تأمین شوند. در نتیجه، یک جوّ سالمی به وجود آمده بود.
در مورد کلاسها، دشمن اصرار و پافشاری داشت که این کلاسها برگزار نشود.
در این جا یاد معلم شهیدمان آقای فرخی را گرامی میداریم. روح پاکش شاد و قرین رحمت خدا باشد! بنده یک روز دیدم آقای فرخی آمد(در آن زمانی که قلم و کاغذ و کلاً نوشتافزار ممنوع بود در موصل 4) و یک کتاب سوادآموزی آورد. تعجب کردم که در اردوگاهی که قلم و کاغذ ممنوع است او چگونه کتاب سوادآموزی را رنگی و به صورت خیلی زیبا نقاشی کرده و به شکل یک کتاب درآورده است. تا دیدم گفتم: آقای فرخی تو چه کار کردهای؟!
گفت: میبینید. گفتم: شما میتوانستید این درسها را روی کاغذ سیگار بنویسید. آن وقت میدادید دست افراد بیسواد. مثلا این درس اول دو سه روزی دستش بود. مچاله میشد و اگر پاره هم میشد میانداختی دور و یکی دیگر مینوشتی.
گفت: درست است. میشد این طور ساده عمل کنم؛ ولی من معلمم و میدانم اسیر با این شرایط سختی که دشمن در اینجا به وجود آورده با آن کاغذ سیگار اشتیاق اینکه درس بخواند پیدا نمیکند؛ اما اگر کتاب مرا با این شکلها و رنگها ببیند به وجد میآید.
گفتم: آخر ممکن است به قیمت جانت تمام شود! گفت: مانعی ندارد. من یک معلمم و حاضرم در این رابطه_اگر خدا توفیق دهد_ در حل مشکل بیسوادی بچهها انجام وظیفه بکنم و اگر هم کشته شدم مهم نیست.
آخرالامر، با خود ما به سه تا اردوگاه تبعید شد.
مرحوم شهید فرخی را فرستادند به اردوگاه موصل. وقتی که فهمیدند معلم است با لگدهایی که توی شکم ایشان زده بودند ظاهراً رودههایش به هم پیچ میخورد و دردهای بسیار شدیدی عارض این بندهی خدا میشود.
یک شب که دیگر دلدرد او بسیار شدید میشود، هر چه برادران صدا میزنند که بابا مریض داریم، دشمن اعتنا نمیکند. میگویند: موت، موت! باز هم اعتنا نمیکند. عراقیها میبینند بچهها همه دارند دستهجمعی در آسایشگاه فریاد میزنند و صدا در اردوگاه پیچید. میآیند پشت پنجرهی آسایشگاه و میگویند: چه کسی است؟ بچهها هم نمیخواستند که عراقیها او را ببینند. بالاخره ، میروند کنار و میگویند: این است. دشمن هم میبیند این معلم عزیز است میگوید: بگذارید تا بمیرد!
صبح که آمدند در آسایشگاه را ساعت 8:30 یا 9 طبق معمول باز کنند، دیگر ساعتها از شهادت این برادر عزیز ما گذشته بود.
خاطره از زبان سید آزادگان
برگرفته از کتاب«حماسههای ناگفته»